طلایه دار

روزی مردی خواب دید که پیش فرشته هاست و نظاره گر کارهای آنان است. گروهی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند. مرد از فرشتگان پرسید : « شما مشغول انجام چه کاری هستید ؟» یکی از فرشتگان در حالی که  نامه ای را باز می کرد ، گفت : « این جا بخش دریافت است. ما دعا ها و درخواست های مردم را از خدا تحویل می گیریم.»

مرد کمی جلوتر رفت. بار دیگر عده ای از فرشتگان را دید که به سرعت ، کاغذ هایی را درون پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند. مرد پرسید : « شما چه کار می کنید ؟» یکی از فرشتگان با عجله گفت : « ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم. »

مرد بار دیگر چند قدمی جلو رفت. فرشته ای را دید که بی کار نشسته است. مرد با تعجب از آن فرشته پرسید : « شما چه کار می کنید ؟» فرشته جواب داد : « اینجا بخش تصدیق جواب است ، مردمی که دعاهایشان مستجاب شده ، باید جواب بفرستند. چون تعداد کمی جواب می دهند ، در حال حاضر بی کار نشسته ام.»

مرد از فرشته پرسید : « مردم چگونه می توانند جواب بفرستند ؟ »

فرشته پاسخ داد: « فقط کافی ست بگویند خدایا شکر »

بیایید از امروز دیگر نگذاریم این فرشته بی کار بنشیند.

منبع:مجله شادکامی

دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:فرشته,دعا,شکر پروردگار, :: 14:0 :: نويسنده : قطره از دریا

مردی بار سنگینی از نمک بر پشت الاغ اش گذاشته بود و به شهر می برد تا آن ها را بفروشد. در مسیر به رودخانه ای رسید. هنگام رد شدن از رودخانه ، پای الاغ سر خورد و درون آب افتاد. الاغ وقتی بیرون آمد ، بار نمک در آب حل شده بود و بارش سبک تر شده بود.

روز بعد مرد و الاغ ، بار دیگر راهی شهر شدند و به همان رود رسیدند. الاغ به خاطر اتفاق دیروز ، خود را به درون آب انداخت و بار خود را سبک تر کرد.

مرد که بسیار ناراحت شده بود ، با خود گفت : « این طوری نمی شود. باید به جای نمک ، چیز دیگری برای فروش  به شهر ببرم.»

فردای آن روز ، مرد مقدار زیادی پشم ، بار الاغ کرد. هنگام گذشتن از رودخانه ، الاغ بار دیگر خود را به آب انداخت اما وقتی بلند شد ، مجبور شد باری چند برابر قبل را تا شهر حمل کند.

بسیاری از مشکلات ما در زندگی ، ناشی از این است که متوجه تغییرات نمی شویم و با استراتژی ها و الگوهای قدیمی به استقبال شرایط جدید می رویم.

منبع: مجله شادکامی

شنبه 15 مهر 1391برچسب:الاغ,بار نمک , پشم, :: 17:1 :: نويسنده : قطره از دریا

روزی قورباغه ای کنار نهری نشسته بود ، عقربی آمد و گفت : « من می خواهم از نهر بگذرم

اما شنا بلد نیستم ، ممکن است لطف کنی و من را بر پشت خود تا آن سوی نهر ببری ؟ »

قورباغه گفت : « اما تو یک عقرب هستی و عقرب ها ، قورباغه ها را نیش می زنند ! »

عقرب گفت : چرا نیش بزنم ؟ من می خواهم به آن طرف برسم ! و قورباغه قبول کرد.

درست به وسط راه رسیده بودند که عقرب ، قورباغه را نیش زد. قورباغه در حالی که از درد به

خود می پیچید و آخرین نفس ها را می کشید ، گفت : چرا این کار را کردی ؟ حال هر دو غرق

می شویم !

عقرب گفت : آخر من یک عقربم و عقرب ها باید قورباغه ها را نیش بزنند !

مراقب عقرب ها باشید !

در پیرامون شما انسان هایی هستند که غرق شدن برایشان مهم نیست ، به شرط آنکه شما را هم با خود به زیر بکشند.

سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:عقرب , نهر , قورباغه, :: 13:28 :: نويسنده : قطره از دریا

بازرگان موفقی بود که کالا ها و وسایل تزئینی و گران بهای بسیاری داشت. یک روز که از مسافرت بازگشت ، متوجه شد خانه و مغازه اش در نبود او آتش گرفته و سوخته است. در این حادثه ، تمامی دار و ندار مرد بازرگان سوخت و خاکستر شد و خسارت هنگفتی به او وارد آمد.

فکر می کنید آن مرد چه کرد ؟ خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد و یا اشک ریخت ؟

او با لبخندی بر لبان و نوری در دیدگان ، سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : « خدا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟ »

مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه ی خانه و مغازه اش آویخت : « مغازه ام سوخت ، خانه ام سوخت ، کالا هایم سوخت ، اما ایمانم نسوخته است ! از فردا شروع به کار خواهم کرد ! »

این نمونه انسانی است که شیوه ی رویارویی صحیح با کشمکش های زندگی را در رنج ها و دشواری ها آموخته است. 

سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:مرد بازرگان , امتحان الهی , سختی , :: 13:7 :: نويسنده : قطره از دریا

مردی ، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیه نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند اما مرد موافقت نکرد ؛ حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه نشین تعویض کند.

بادیه نشین با خود فکر کرد : « حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند ، باید به فکر حیله ای باشم. »

روزی خود را به شکل یک گدا در آورد و در حالی که تظاهر به بیماری می کرد ، در حاشیه ی جاده ای دراز کشید. او می دانست که مرد با اسب خود از آن جا عبور می کند. همین اتفاق هم افتاد. مرد با دیدن آن گدای رنجور ، سرشار از همدردی ، از اسب پیاده شد. به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزد یک پزشک ببرد. مرد گدا ناله کنان جواب داد : من رنجور تر از آن هستم که بتوانم راه بروم روزها ست که چیزی نخوردم دیگر قدرت ندارم. مرد به او کمک کرد تا سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست ، پاهای خود را به پهلو اسب زد و به سرعت دور شد.

مرد که متوجه شد گول بادیه نشین را خورده است ، فریاد زد : صبر کن ! می خواهم چیزی به تو بگویم. بادیه نشین که کنجکاو شده بود ، کمی دور تر ایستاد. 

مرد گفت : تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من بر نمی آید اما فقط کمی وجدان داشته باش و این خواهش مرا بر آورده کن.« برای هیچ کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی »

بادیه نشین تمسخر کنان فریاد زد : چرا باید این کار را انجام دهم ؟

مرد گفت : چون ممکن است زمانی بیمار درمانده ای کنار جاده ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند ، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد. بادیه نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد .......

منبع: بر گرفته از کتاب بال هایی برای پرواز از نور برت لش لایتنر

مجله شادکامی

سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:اسب اصیل,بادیه نشین, :: 13:4 :: نويسنده : قطره از دریا

روزی زنی از خواب بیدار می شود ؛ در آینه نگاه می کند و متوجه می شود که فقط سه تار مو در سرش مانده ! به خود می گوید : « فکر می کنم امروز ، بهتر باشد موهایم را ببافم !! »

همین کار را می کند و آن روز را به خوشی می گذراند.

روز بعد از خواب بیدار می شود و خودش را در آینه نگاه می کند و می بیند که فقط دو تار مو در سرش مانده. به خود می گوید : « امروز فرقم را از وسط باز می کنم. » همین کار را می کند و روز را با خوشی سپری می کند .

روز بعد بیدار می شود و می بیند که فقط یک تار مو در سر دارد . به خود می گوید : « امروز موهایم را از پشت جمع می کنم . » همین کار را می کند و روز را با شادی سپری می کند.

روز بعد بیدار می شود و می بیند که حتی یک تار مو هم در سرش باقی نمانده !! به خود می گوید : « امروز مجبور نیستم موهای خود را درست کنم !!!!!! »

چه خوب است به داشته های خود ، فکر کنیم .... !

منبع: مجله شادکامی

جمعه 24 شهريور 1391برچسب:مثبت اندیشی , تار مو, :: 14:16 :: نويسنده : قطره از دریا

(بایزید بسطامی) را پرسیدند: این جایگاه به دعای مادر یافتی؛ این بزرگی میان خلق و این شهرت به چه یافتی؟

گفت: آن را هم به دعای مادر که شبی از من آب خواست؛ بنگریستم در خانه آب نبود کوزه برداشتم بر لب جوی رفتم آب بیاورم؛چون بر سر مادر آمدم، خوابش برده بود.با خود گفتم: اگر بیدارش کنم، من بزهکار باشم؛ ایستادم تا مگر بیدار شود. بامداد بیدار شد، سر بلند کرد و گفت:چرا ایستاده ای ؟ قصه بگفتم. برخواست و نماز کرد و دست به دعا برداشت و گفت: الهی! چنان چه این پسر، مرا بزرگ و عزیز داشت، در میان خلقت او را بزرگ و عزیز گردان.

منبع: مجله شادکامی

پنج شنبه 2 شهريور 1391برچسب:قدرت دعای مادر, آب, :: 22:56 :: نويسنده : قطره از دریا

دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهی گیری بودند. یکی از آنها ، با تجربه و کاردان و دیگری بی تجربه و نادان بود و ماهی گیری نمی دانست. هر بار که مرد با تجربه ، ماهی بزرگی می گرفت ، آن را در قفس یخی اش می انداخت تا تازه بماند اما مرد بی تجربه وقتی ماهی بزرگی می گرفت ، آن را دوباره به آب می انداخت و مرد با تجربه با تعجب ، او را نظاره می کرد تا آنکه سرانجام طاقتش تمام شد و پرسید : « چرا ماهی های به این بزرگی را به آب باز می گردانی ؟ »

مرد بی تجربه با ناراحتی پاسخ داد : « چون من فقط یک ماهی تابه کوچک دارم. »

گاهی وقت ها ما انسان ها مانند آن ماهی گیر بی تجربه ، رویاها و شانس های بزرگ زندگی مان را که خداوند مهربان بر سر راه مان قرار داده است ، از زندگی مان کنار می زنیم ، تنها به این خاطر که اعتقاد و دیدگاه ما کوچک است. ما به آن ماهی گیر می خندیدیم چرا که نفهمید او تنها به یک ماهی تابه ی بزرگ تر نیاز دارد اما در واقع چه قدر آماده ایم تا سطح تفکر و دیدگاه خود را وسعت بخشیم؟

خداوند هرگز به ما چیزی بیشتر از آنچه توان کنترل آن را داریم ،نخواهد داد. پس بیایید با اطمینان و بدون ترس در مسیری که خداوند جلوی پای مان قرار می دهد ، قدم بگذلریم.

منبع: مجله شادکامی

پنج شنبه 25 مرداد 1391برچسب:ماهی, ماهی گیر ,ماهی تابه, مرد بی تجربه, :: 23:56 :: نويسنده : قطره از دریا

اریک موسامبانی شناگری از گینه بود که در المپیک سال 2000 میلادی شرکت کرد ولی برنده نشد. او تا زمان شرکت در مسابقه ، هیچ وقت یک استخر بزرگ ندیده بود و در کشورش در استخر یک هتل که فقط 20 متر طول داشت تمرین می کرد. 

دو شرکت کننده دیگر از نیجر و تاجیکستان هر دو به علت شیرجه ی اشتباه در شروع مسابقه از دور حذف شدند  اریک به تنهایی در استخر مسابقه به شنا کردن ادامه داد. علاوه بر این او هیچ وقت در یک مسیر صد متری مسابقه نداده بود. او در حالی که سرش را از آب بالا گرفته بود و به سختی پا می زد به شنا کردن ادامه داد. 

اولین طول استخر را با تقلای فراوان ، طی کرد و هنگام پیمودن طول دوم ، نزدیک بود غرق شود ولی او آنچه در توان داشت انجام داد. 30 متر مانده به خط پایان 17 هزار تماشاگر به تشویق او پرداختند و با هر پایی که او میزد صدای تشویق تماشاگران بلند تر می شد. 10 متر مانده تا پایان کار او مانند چوب پنبه روی سطح آب بالا و پایین می رفت و جمعیت تشویقش می کردند.

سر انجام هنگامی که به پایان مسیر مسابقه رسید سقف استادیوم از هلهله و پای کوبی تماشا گران در حال کنده شدن بود ! او مسیر مسابقه را در 1 دقیقه و 52 ثانیه طی کرده بود یعنی 1 دقیقه دیر تر از رکورد دیگران ، اما کسی به این موضوع توجه نکرد چون اریک آنچه در توان داشت انجام داده بود.

در یک کلام :

وقتی دیگران بدانند که شما آنچه را در توان داشته اید انجام داده اید ، بدون توجه به نتیجه آن را از شما خواهند پذیرفت و حمایت تان خواهند کرد.

منبع: مجله شادکامی

چهار شنبه 25 مرداد 1391برچسب:المپیک 2000, :: 2:31 :: نويسنده : قطره از دریا

روزی پادشاه عادلی ، میوه ای به یکی از چاکرانش داد. آن چاکر ، میوه را با چنان اشتهایی خورد که گویی تا به حال میوه ای به آن خوبی نخورده است. از خوردن غلام پادشاه به هوس افتاد و گفت : ای غلام ! نصف میوه را به من بخورم ؛ آن قدر با اشتها خوردی که من نیز به هوس افتادم.

چون پادشاه ، نصف میوه را گرفت و چشید ، دید آن میوه آنقدر تلخ است که نمی شود خورد. رو به غلام کرد و گفت : آخر چه کسی را دیده ای که چنین میوه تلخی را با اشتها بخورد ؟ غلام گفت : ای شهریار ! چون از دستانت صد ها بار به من خوبی و برکت رسیده ، حال که یکبار میوه ی تلخی از تو به دستم رسیده شایسته نیست آن را پس دهم و چون از دستانت در هر لحظه گنجی می رسد ، چگونه با یک تلخی ، رنجور شوم ؟!

منبع:مجله شادکامی  

پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:پادشاه و غلام,میوه ی تلخ,عدالت, :: 1:58 :: نويسنده : قطره از دریا

مردی چهار پسر داشت. آنان را به ترتیب به سراغ درخت گلابی فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود. پسر اول در زمستان، دومی در بهار ، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فرا خواند و از آنان خواست که بر اساس آنچه دیده بودند، درخت را توصیف کنند.

پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده. پسر دوم گفت: درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.پسر سوم گفت: درختی بود سر شار از شکوفه های زیبا و عطر آگین و با شکوه ترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده ام. پسر چهارم گفت: درخت بالغی بود پربار از میوه ها، پر از زندگی و زایش!

مرد لبخندی زد و گفت: همگی درست گفتید اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمی توانید در باره یک درخت یا یک انسان بر اساس یک فصل قضاوت کنید؛ همه حاصل آنچه هستند و لذت ، شوق و عشقی که از زندگیشان بر می آید ، فقط در انتها نمایان می شود؛ وقتی همه فصلها آمده و رفته باشد!  اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار ، زیبایی تابستان و بار وری پاییز را از دست داده اید! مبادا بگذارید درد و رنج یک فصل ، زیبایی و شادی فصلهای دیگر را نابود کند! زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبینید! در راههای سخت ، پایداری کنید! لحظه های بهتر، سر انجام از راه می رسند.

در پایان ، فراموش نکنید هنگامی که در زندگی با مشکلی مواجه شدید ، به خود بگویید که (هیچ وقت دریای آرام ، ناخدای قهرمان نمی سازد ؛ سختی ، بزرگترین نعمت خداوند است.)

منبع: مجله شادکامی

سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:درخت گلابی, چهار پسر , فصلهای زندگی, :: 1:17 :: نويسنده : قطره از دریا

معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفت گانه جهان را فهرست وار بنویسند. دانش آموزان شروع به نوشتن کردند. معلم نوشته ها را جمع آوری کرد. با آنکه همه جواب ها یکی نبودند ، اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند :

اهرام مصر ، تاج محل ، کانال پاناما ، کلیسای سنپیتر ، دیوار بزرگ چین و ......

در میان نوشته ها ، کاغذ سفیدی به چشم می خورد. معلم پرسید : این کاغذ سفید مال چه کسی است ؟ یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد. معلم پرسید : دخترم ! تو چرا چیزی ننوشتی ؟ دخترک جواب داد : عجایب موجود در جهان ، خیلی زیاد هستند و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم. معلم گفت : بسیار خوب ، هر چه در ذهنت است به من بگو شاید بتوانم کمکت کنم ! در این هنگام ،دخترک مکثی کرد و گفت : به نظر من عجایب هفت گانه جهان عبارتند از : لمس کردن ، چشیدن ، دیدن ، شنیدن ، احساس کردن ، خندیدن و عشق ورزیدن .

پس از شنیدن سخنان دخترک ، کلاس در سکوتی محض فرو رفت . آری ! عجایب واقعی همین نعمت هایی هستند که ما آنها را ساده و معمولی می انگاریم و به سادگی از کنارشان عبور می کنیم.

مسعود لعلی

دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:عجایب هفت گانه, کلاس درس,نعمت های خدا, :: 16:42 :: نويسنده : قطره از دریا

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نماز بخواند. لباس پوشید و راهی مسجد شد. در راه، زمین خورد و لباس هایش کثیف شد. او بلند شد، خود را تکان داد و به خانه برگشت. لباس هایش را عوض کرد و دوباره راهی مسجد شد که در همان نقطه ، مجددا زمین خورد!

او دوباره بلند شد خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباس هایش را عوض کرد و راهی مسجد شد. در راه ، با مردی که چراغ در دست داشت ، برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد : « من دیدم شما در راه مسجد دو بار به زمین افتادید ، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. » مرد اول از او بسیار تشکر کرد و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه دادند. همین که به مسجد رسیدند ، مرد اول از مرد چراغ به دست درخواست کرد تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند اما مرد از رفتن به مسجد خودداری کرد. مرد اول درخواستش را دو باره دیگر تکرار کرد و مجددا همان جواب را شنید. مرد از او سوال کرد که چرا نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند و او پاسخ داد : « من شیطان هستم » مرد با شنیدن این جواب ، تعجب کرد ..... شیطان در ادامه توضیح داد : من تو را در راه مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردنت شدم. وقتی به خانه رفتی ، خودت را تمیز کردی و به مسجد برگشتی ، خدا همه گناهانت را بخشید. برای بار دوم باعث زمین خوردنت شدم اما بار دوم هم باعث در خانه ماندن تو نشد بلکه سریع تر به راه مسجد برگشتی. به خاطر همین ، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردنت شوم ، آن گاه خدا گناهان افراد شهرت را هم خواهد بخشید. بنابراین آمدم تا از سالم رسیدن تو به خانه خدا مطمئن شوم!

منبع:مجله شادکامی

یک شنبه 15 مرداد 1391برچسب:خانه خدا,مسجد,نماز,بندگی, :: 1:47 :: نويسنده : قطره از دریا

روزی دزدی در راهی ، بسته ای دزدید که در آن ، چیز گران بهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص ، بسته را به صاحبش برگرداند.

او را گفتند : « چرا این همه مال را از دست دادی ؟! »

گفت : صاحب مال عقیده داشت که این دعا ، مال او را حفظ می کند و من ، دزد مال او هستم ، نه دزد دین. اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال ، خللی می یافت؛ آن وقت من ، دزد باورهای او نیز بودم و این کار ، دور از انصاف است !

سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:دزد باور, :: 1:59 :: نويسنده : قطره از دریا

مرد مسنی به همراه پسر جوانش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار، پسر که کنار پنجره نشسته بود، پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد، فریاد زد : پدر نگاه کن ! درخت ها حرکت می کنند. مرد مسن با لبخندی، هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف های پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان پسر دوباره فریاد زد : پدر نگاه کن ! دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند. زوج جوان، پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد ؛ چند قطره روی دست مرد جوان چکید او با لذت، آن را لمس کرد و چشم هایش را بست و دوباره فریاد زد : پدر نگاه کن ! باران می بارد، آب روی من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاوردند و از مرد مسن پرسیدند : چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید ؟!

مرد مسن گفت: « ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی اش می تواند ببیند ! »

بدون دانستن تمام حقایق، نتیجه گیری نکنید.

منبع:مجله شادکامی

سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:پسر کور,نتیجه گیری,قضاوت, :: 1:55 :: نويسنده : قطره از دریا

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند. آنها وقتی که دیدند گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد. دو قورباغه حرفهای آنها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند تا از گودال خارج شوند. اما قورباغه های دیگر مدام به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید، چون نمی توانید از گودال خارج شوید و به زودی خواهید مرد.بالاخره یکی از آنها تسلیم گفته های دیگران شد و دست از تلاش کشید او بی درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد.اما قورباغه دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از آن گودال تلاش کرد.بقیه فریاد می زدند دست از تلاش بردار. اما او با توان بیشتری تلاش می کرد تا اینکه بالاخره از گودال بیرون آمد.

وقتی از گودال بیرون آمد بقیه از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟ او گفت نه

معلوم شد که قورباغه کر بوده او در واقع فکر می کرده که دیگران دارند او را تشویق می کنند.

منبع: بهشت یا جهنم انتخاب با شماست

مسعود لعلی

دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:انتقاد/گودال/تلاش, :: 13:42 :: نويسنده : قطره از دریا

روزی مردی ثروتمند با اتومبیل جدید و گران قیمتش با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، پسر بچه ای تکه سنگی به سمت او پرتاب کرد. تکه سنگ به اتومبیل او برخورد کرد. مرد ترمز کرد و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه دیده است. به طرف پسرک رفت و او را به باد سرزنش گرفت. پسرک گریان و با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخ دار به زمین افتاده بود جلب کند. پسرک گفت: اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آنجا عبور می کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخ دارش به زمین افتاده و من برای بلند کردنش به اندازه کافی توان ندارم. برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از تکه سنگ استفاده کنم. مرد بسیار متاثر شد و از پسرک عذر خواهی کرد. برادر او را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل خود شد و به آرامی به راهش ادامه داد.

در جاده زندگی آنچنان با سرعت و بی توجه به دیگران حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما تکه سنگ به سویتان پرتاب کنند.  

منبع:بهشت یا جهنم

انتخاب با شماست

مسعود لعلی

یک شنبه 8 مرداد 1391برچسب:تکه سنگ,مرد ثروتمند,صندلی چرخ دار, :: 12:6 :: نويسنده : قطره از دریا

جوان ثروتمندی نزد استادش رفت و از او برای بهتر زیستن اندرزی خواست. استادش او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟

جوان پاسخ داد آدمهایی که در رفت و آمدند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد. بعد آینه بزرگی به او نشان داد و پرسید: در این آینه نگاه کن و بگو چه می بینی؟

پاسخ دادخودم را می بینم. استاد گفت درست است وقتی در آینه نگاه می کنی دیگران را نمی بینی. آینه و پنجره هر دو از یک ماده اولیه ساخته شده اند شیشه. اما در آینه، لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته است و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی. این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را میبیند و به آنها محبت می کند؛ اما وقتی از لایه ای از نقره (ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره ای را از جلوی چشم هایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری

منبع:بهشت یا جهنم

انتخاب با شماست 

مسعود لعلی

شنبه 7 مرداد 1391برچسب:آینه,جوان ثروتمند,استاد,نقره, :: 11:49 :: نويسنده : قطره از دریا

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود. اسمیت پیاده شد و خودش را معرفی کرد و گفت: من آمده ام کمکتان کنم. زن گفت: صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست.

وقتی که لاستیک را عوض کرد و درب صندوق عقب را بست آماده رفتن شد،زن پرسید: چه قدر باید بپردازم؟ و او به زن چنین گفت: شما هیچ بدهی به من ندارید من هم در چنین شرایطی بوده ام و روزی یک نفر هم به من کمک کرد، همان طور که من به شما کمک کردم. اگر شما واقعا می خواهی که بدهیت را به من بپردازی، باید این کار را بکنی: نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!

چند مایل جلوتر، زن کافه کوچکی را دید و رفت تا آنجا چیزی بخورد و بعد راهش را ادامه بدهد ولی نتوانست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذرد که معلوم بود باردار است و از خستگی روی پا بند نبود. او داستان زندگی پیشخدمت را نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیش خدمت رفت تا بقیه ی صد دلار را بیاورد، زن از در بیرون رفته بود، در حالی که بر روی دستمال سفره یادداشتی را باقی گذاشته بود وقتی پیش خدمت نوشته ی روی آن را خواند، اشک در چشمانش حلقه زده بود.

در یادداشت چنین نوشته شده بود: شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در چنین شرایطی بوده ام و روزی یک نفر هم به من کمک کرد، همان طور که من به شما کمک کردم. اگر واقعا می خواهی بدهیت را به من بپردازی، باید این کار را بکنی: نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه! همان شب وقتی زن پیش خدمت از سر کار به خانه رفت، در حالی که به آن پول و یادداشت زن فکر می کرد، به شوهرش گفت: «اسمیت همه چیز دارد درست می شود»

منبع:مجله شادکامی

دو شنبه 2 مرداد 1391برچسب:زنجیر عشق,اسمیت,زن پیشخدمت, :: 15:3 :: نويسنده : قطره از دریا

سال ها پیش در یکی از مناطق چین باستان، شاهزاده ای آماده تاج گذاری می شد اما بنا به قانون، باید اول ازدواج می کرد. از آنجا که همسر او ملکه آینده می شد، باید دختری را پیدا می کرد که بتواند به طور کامل به او اطمینان کند. بنابراین با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند و دختری که سزاوار ازدواج با امپراطور باشد، انتخاب نماید. دختر خدمت کار قصر نیز عاشق شاهزاده بود و با وجود اینکه می دانست فقط زیبا ترین و ثروتمند ترین دختران دربار در آن مجلس حضور دارند، تصمیم گرفت از این فرصت استفاده کرده و دست کم یک بار از نزدیک، شاهزاده را ببیند.

سرانجام روز موعود فرا رسید و شاهزاده در میان درباریان ایستاد و شرایط رقابت را اعلام کرد.

« به هر یک از شما دانه ای می دهم. فردی که بتواند در مدت شش ماه، زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود»

دختر، دانه را گرفت و در گلدانی کاشت و از آنجا که مهارت چندانی در باغبانی نداشت، با دقت و بردباری زیادی به خاک گلدان رسید.سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد. او هر چیزی را امتحان کرد، با کشاورزها صحبت کرد آنان راه های مختلف گل کاری را به او آموختند اما هیچ کدام از این راه ها نتیجه نداد و او روز به روز از رویایش دور تر شده ولی عشقش مانند قبل زنده بود. سرانجام، شش ماه گذشت گلی در گلدان رشد نکرد. روز ملاقات فرا رسید دختر با گلدان خالی منتظر ماند و دید همه دختران دیگر با گلدان های زیبایی آمده اند و او شانسی ندارد. لحظه موعود فرا رسید، شاهزاده وارد شد گلدان ها را با دقت بررسی کرد.

نتیجه اعلام شد دختر خدمت کار،همسر آینده او بود. حاضران اعتراض کردند و گفتند رای شاهزاده اشتباه است. شاهزاده با خونسردی، دلیل انتخابش را توضیح داد

«این دختر، تنها فردی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری خود می دانم. گل صداقت، همه ی دانه هایی که به شما دادم، عقیم بودند و امکان نداشت گلی از آنها بروید»

منبع:مجله شادکامی

 

 

یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:ملکه چین,دختر خدمت کار,شاهزاده, :: 16:48 :: نويسنده : قطره از دریا

یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلوی اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود: دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود، درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 صبح در سالن اجتماعات برگزار می شود، دعوت می کنیم.

در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان، ناراحت شدند اما پس از مدتی، کنجکاو شدند بدانند کسی که مانع پیشرفت آنان بوده کیست.

این کنجکاوی، به طور تقریبی، تمام کارمندان را ساعت 10 صبح به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد می شد، هیجان هم بالا می رفت. همه پیش خود فکر می کردند که چه کسی مانع پیشرفت ما در اداره بوده؟ به هر حال، خوب شد که مرد!

کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی بالا سر تابوت رفتند و وقتی به درون آن نگاه می کردند ناگهان خشکشان میزد و زبانشان بند می آمد. آینه ای درون تابوت قرار داده شده بود که هر کس به درون آن نگاه می کرد، تصویر خود را می دید. نوشته ای نیز به این مضمون در کنار آینه بود: تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنید و تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید.

زندگی شما وقتی که رییس تان، پدر ومادرتان، دوستانتان، شریک زندگیتان یا محل کارتان تغییر می کند، دستخوش تغییر نمی شود، زندگی شما وقتی تغییر  می کند که شما تغییر کنید، باور های محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما،تنها کسی هستید که مسئوول

زندگی خودتان می باشید. دنیا مانند آینه است که انعکاس فکر هایی که فرد به شدت به آنها اعتقاد دارد را به او باز می گرداند. تفاوتها، در روش نگاه کردن به زندگی است.

منبع: مجله شادکامی

 

یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:آینه, تغییر زندگی , شخصیت, تابوت, :: 10:22 :: نويسنده : قطره از دریا

 

یک لنگه کفش که شما را به جایی نمی برد!

پیرمردی با قطار به مسافرت رفت.به علت بی توجهی یک لنگه کفش او از پنجره قطار بیرون افتاد. مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف خوردند، ولی پیرمرد بی معطلی لنگه دیگر کفشش را هم به بیرون پرتاب کرد. همه متعجب شدند. پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف است ولی اگر کسی یک جفت کفش نو پیدا کند، خیلی خوشحال می شود. انسان منطقی همیشه می تواند از کاستی ها ، شادمانی بیافریند و با آنچه از دست داده است فرصت سازی کند.

آیا ما نیز واقعا منطقی هستیم؟

 

پنج شنبه 28 تير 1391برچسب:لنگه کفش,پیرمرد,قطار, :: 23:58 :: نويسنده : قطره از دریا

در وهله اول توقع شما،از دیگران است یا خودتان؟!

یک روز سه لاک پشت که با هم دوست بودند تصمیم گرفتند برای گردش به خارج از محل اقامتشان بروند. از آنجا که لاک پشت ها به طور کلی در همه موارد کند عمل می کنند، مدت زیادی طول کشید تا برای سفرشان آماده شوند!

آنها بالاخره در سال سوم سفرشان جایی را برای اقامت پیدا کردند.حدود شش ماه محوطه را تمیز کردند، و سبد غذایشان را باز کرده، و مقدمات را آماده کردند.... و یک دفعه متوجه شدند که نمک نیاورده اند!

خوردن غذا بدون نمک یک فاجعه بود، و همه آنها در این مورد موافق بودن.بعد از یک بحث طولانی،جوان ترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.لاک پشت کوچک ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گرچه او سزیع تری لاک پشت بین بقیه بود!

او قبول کرد که به یک شرط این کار را انجام بدهد،اینکه هیچ کس تا وقتی او برنگشته چیزی نخورد.خانواده قبول کردند و او به راه افتاد.سه سال گذشت و لاک پشت کوچک برنگشت.

پنج سال......شش سال.......سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت که دیگر نمی توانست گرسنگی را تحمل کند گفت که قصد دارد غذا بخورد و شروع به باز کردن ظرف غذا کرد.در این هنگام ناگهان لاک پشت کوچک از پشت درختی فریاد کنان بیرون پرید: می دانستم که منتظر من نمی مانید حالا من هم نمی روم نمک بیاورم!!!

برخی از ما زندگی خود را در این انتظار تلف می کنیم که دیگران به تعهداتی که از ایشان توقع داریم عمل کنند و آن قدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدهند یا نمی دهند هستیم که خودمان عملا هیچ کاری انجام نمی دهیم 

 منبع:دو هفته نامه موفقیت

چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:لاک پشت,نمک,انتظار از دیگران, :: 18:28 :: نويسنده : قطره از دریا

داستان دو دوست

با هم زندگی می کردند.همیشه با هم بودند.اسم یکی " من " و اسم دیگری " او " بود.

" او" همیشه مواظب  "من" بود. تجربه  " او "  بیشتر از  "من"  و راه رو از چاه تشخیص می داد.

همه چیز " من " رو " او " داده بود ولی "من" هیچ وقت از " او " تشکر نمی کرد.

" من " همیشه غر می زد و می گفت: که " او " مرا فراموش کرده.

" او " هر چه به " من " می داد " من " هیچ تشکری نمی کرد.

با اینکه " او " هیچ احتیاجی به تشکر " من " نداشت.

بارها و بارها " من " قلب " او " را شکسته بود ولی " او " کینه ای به دل نداشت و " من " را می بخشید.

" من " میگفت تمام بلاهایی که به سرش می آید تقصیر " او " ست.

" من " همیشه نیمه خالی لیوان را می دید.

آیا شما دوست داشتید جای " من " بودین؟

حالا بیا این دو حصاری رو که دور خودمان کشیدیم رو برداریم و درست نگاه کنیم و خودمون رو جای " من " بگذاریم و خداوند رو به جای " او " 

به جای تشکر از نعمت های خداوند همیشه غر می زنیم و نیمه خالی لیوان رو می بینیم.فکر می کنیم که خداوند ما رو فراموش کرده، با کارهای نا شایست خودمون او رو می رنجونیم.

باید این جمله رو با تمام وجو احساس کرد و در زندگی به کار بست.

شکر نعمت نعمتت افزون کند           کفر نعمت از کفت بیرون کند 

 

سه شنبه 27 تير 1391برچسب:خداوند,من و او ,شکر نعمت,نیمه پر لیوان, :: 19:12 :: نويسنده : قطره از دریا

گریه بوعلی سینا

ابو علی سینا حتی زمانی که به وزارت رسیده بود قبل از طلوع آفتاب از خواب بیدار می شد و به مطالعه و تحقیق می پرداخت. روزها به امر وزارت مشغول بود و شب ها برای شاگردان تدریس می کرد. او به خاطر آنکه خودهمواره از وقت بهترین استفاده را می کرد و همیشه سعی می کرد شاگردان خوبی هم تربیت کند، از این که شاگردان مطلبی را خوب یاد نمی گرفتن ناراحت می شد. " بهمنیار " یکی از شاگردان بوعلی سینا می گوید: شبی را به تفریح و شادمانی پرداختیم و فردا که در محضر استاد رفتیم در اثر خستگی شب، سخنان ایشان را نفهمیدیم و او با زیرکی موضوع را فهمید و به من گفت: " آنچنان که معلوم است، شب گذشته را به تفریح گذرانده اید. " گفتیم : " آری " استاد که از این عمل و سستی و بی انضباطی در کارمان بسیار ناراحت شده بود، اشک از دیدگانش سرازیر شد و آهی کشید و گفت: " افسوس که عمر گران مایه را بیهوده تلف کردید و از این حقایق بهره مند نشدید جای تعجب است که بند بازان با پشت کار و تمرین کار خود را به جایی می رسانند که با هنر ورزی خود باعث حیرت هزاران عاقل می شوند ولی شما در کار تحصیل آنچنان کوتاهی می کنید که حتی نادانان زمان را نیز متعجب نمی کنید. "

منبع:دو هفته نامه موفقیت

سه شنبه 27 تير 1391برچسب:ابو علی سینا,شاگردان,بهمنیار,امور تحصیل, :: 18:38 :: نويسنده : قطره از دریا

روزی شیوانا در جمع شاگردانش نشسته بود. سخن از مرد قلدری به میان آمد که در دهکده مجاور بعضی اوقات با رهگذران به خشونت رفتار می کرد و آنها را می ترساند. یکی از شاگردان گفت: "من این مرد را می شناسم. مادر پیری دارد که بسیار ضعیف و ناتوان است. روزی دیدم که اهالی دهکده دسته جمعی نزد مادرش که زن آبرو مندی بود رفتند و از او اجازه خواستند تا این مرد را ادب کنند. اما مادر پیر او با گریه و التماس می گفت که بچه اش از کودکی شیطان بوده و چیزی در دلش نیست و اگر هم خطایی از او سر زده، ادامه همان رفتار کودکانه اش است و عمدی نیست."

سپس شاگرد شیوانا پرسید:" من هنوز نفهمیده ام چرا آن پیر زن از پسر تنومند و قلدرش تا این حد دفاع می کند و نمی گذاری اهالی او را ادب کنند و سر جایش بنشانند؟"

شیوانا با خنده گفت:" شما یک مرد درشت اندام می بینید که وسط دهکده ایستاده و با هیکل بزرگش رهگذران را می تر ساند اما آن پیرزن یک مادر است و هنوز او را کودک می پندارد که فقط کمی پزرگتر شده است. تفاوتی که می بینید تفاوت نگاه مادر با غریبه است. مادر فرزندش را در هر سن و سالی که باشد هنوز همان کودک بی دست و پایی میبیند که کمی بزرگ شده است. برای همین است که حتی در سن پیری هم با چنگ و دندان از کودکش دفاع می کند."

دو شنبه 26 تير 1391برچسب:مادر , مرد قلدر, :: 17:32 :: نويسنده : قطره از دریا

روزی روزگاری ، کشاورزی هنگام شخم زدن زمین خود صدای عجیبی از زیر لبه گاو آهن خود شنید. نگاهی به زمین کرد و پس از کنار زدن خاک، متوجه صندوقی پر از سکه های طلا شد. این اقبالی بزرگ برای او بود.با خود اندیشید با آنها چه کار کند؟ سرانجام تصمیمش را گرفت که هیچ تصمیمی برای خرج کردن آنها نگیرد.آن گنج گران بها برای امنیت وی در زمان بروز حادثه خواهد بود!!! بنابراین آن را در انتهای زمینش خاک کرد و این احساس امنیت شخصیت وی را دگرگون ساخت : او از انسانی خشک و سخت تبدیل به فرد آرامی شد،دیگر بدخلق و عبوس نبود و فردی دوست داشتنی گشت و مانند قبل نا شکیبا و تند نبود بلکه مبدل به انسانی بردبار شد.

او از آن پس، زندگی زیبا و خوشی را تجربه کرد چون می دانست که اگر شرایط سختی برایش پیش بیاید،می تواند با تکیه بر طلاهایش با آن مقابله کند. سال های زیادی گذشت و پایان عمر کشاورز نزدیک شد او در آخرین ساعات زندگی اش، رازش را با فرزندانش در میان گذاشت و زندگی را بدرود گفت. روز بعد ،فرزندان وی به جست و جوی صندوق طلا رفتند و پس از کندن زمین آن را یافتند اما صندوق خالی بود!

نکته جالب توجه در این داستان این است که ثروتمند بودن ، احساس امنیت و خوشبختی را برای پیرمرد به ارمغان نیاورده بود بلکه فکر ثروتمند بودن باعث رضایت و خوشی او شده بود.

توجه کنید: خود ثروت نه ، بلکه فکر آن !

وقتی فکری در سر دارید که باعث ناراحتی تان می شود به یاد این داستان بیفتید آیا واقعا خود آن موضوع موجب رنج شما شده یا فکرهایی که در مورد آن دارید؟

منبع:دو هفته نامه موفقیت

دو شنبه 26 تير 1391برچسب:پیرمرد کشاورز,صندوق گنج,فکر ثروت, :: 16:14 :: نويسنده : قطره از دریا

 بخشش

یکی از سربازان ناپلئون مرتکب جنایتی شد،در نتیجه او را به مرگ محکوم کردند.روز اعدام فرا رسید.مادر سرباز التماس می کرد که از گناه فرزندش چشم پوشی کنند.

-خانم ! عمل پسر شما سزاوار بخشش نیست .

-می دانم اگر سزاوار ترحم بود که دیگر به بخشش احتیاج نداشت. بخشش یعنی اینکه آدم بتواند فراتر از انتقام یا عدالت برود.

وقتی ناپلئون این جملات را شنید،دستور داد حکم اعدام را به تبعید تبدیل کنند

هر گاه فکر کردی گناه کسی آنقدر

بزرگ است که نمی توانی آن را ببخشی

بدان که آن از کوچکی روح توست نه از

بزرگی گناه او.

 

سه شنبه 19 تير 1391برچسب:سرباز ناپلئون,بخشش,ترحم,گناه, :: 23:55 :: نويسنده : قطره از دریا

سکه

روزی پسرکی در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد.او از پیدا کردن سکه ای آن هم بدون زحمت، خیلی ذوق زده شد.این تجربه باعث شد او بقیه روزهای عمرش را هم با چشمان باز سرش را به سمت پایین بگیرد و به دنبال سکه بگردد.

او در زندگیش 296 سکه 1 سنتی،48 سکه 5 سنتی،19 سکه 10 سنتی،16 سکه 25 سنتی،2 نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده پیدا کرد،یعنی جمعا 13 دلار و 26 سنت.

اما در برابر به دست آوردن این ثروت،او زیبایی دل انگیز 39396 طلوع خورشید،157 درخشش رنگین کمان و منظره درختان افرا را از دست داد.او هیچ گاه ابرهای سفیدی را که بر فراز آسمان ها  در حرکت بودند ندید،پرواز پرندگان،درخشش خورشید لبخند هزاران رهگذر،هرگز جزئی از خاطرات او نشد.

 

زمان با ارزش ترین سکه زندگی شماست شما و تنها شما تصمیم

خواهید گرفت که چگونه از آن استفاده کنید.

(جان دریدن)

 

منبع:بهشت یا جهنم انتخاب با شماست

مسعود لعلی

دو شنبه 19 تير 1391برچسب:سکه,ارزش زمان,زندگی, :: 19:55 :: نويسنده : قطره از دریا

چون ممکن است آنها شما را شرمنده کنند!

در یک عصر پاییزی،فرد سال خورده ای وارد رستورانی شد و سوپ گرمی گرفت و تنها پشت میزی نشست.همان موقع یادش آمد که نمک برنداشته بلند شد و بعد از گرفتن نمک دان،به طرف میزش رفت که متوجه شد مرد سیاه پوستی در جای او نشسته و مشغول خوردن سوپ اوست.بادی به غبغب انداخت و با خودش گفت: " این سیاه پوست باید ادب شود درس خوبی به او می دهم. " سپس رفت سر همان میز نشست و با خیر خواهی اجازه داد که او کمی از سوپش را بخورد سپس کاسه را به طرف خودش کشید . قاشقش را در سوپ فرو برد تا آن را با وی شریک شود.مرد سیاه پوست به آرامی کاسه را به سمت خودش کشید و به خوردن ادامه داد. پیر مرد نیز سعی کرد کاسه را به طرف خودش بکشد تا او هم بتواند بخورد.

سر انجام سوپ تمام شد مرد سیاه پوست از جای خود بلند شد و با اشاره از او خواست کمی صبر کند بعد با ظرف بزرگی از سیب زمینی برگشت و با وی شریک شد.بعد از غذا آنها با هم خداحافظی کردند و او به سمت دست شویی رفت زمانی که برگشت متوجه شد که کیفش پایین صندلی نیست شروع به فریاد کرد " وای نباید به آن مرد اعتماد می کردم! " و فریادهایش ادامه داشت تا اینکه کیف او را پایین صندلی میز کناری در حالی که یک کاسه سوپ سرد روی آن بود پیدا کردند.هیچ کس به سوپ او دست نزده بود و این خود او بود که به اشتباه سر میز مرد سیاه پوست نشسته بود و در غذای او شریک شده بود.

" قلب هر انسانی، بهشت یا جهنم اوست ! " ژان ژاک روسو 

 

منبع:دو هفته نامه موفقیت

یک شنبه 17 تير 1391برچسب:کاسه سوپ,مرد سیاه پوست,بهشت و جهنم,قضاوت, :: 23:54 :: نويسنده : قطره از دریا

روزی،پسرکی وارد یک مغازه شد و روی یک جعبه نوشابه که نزدیک دستگاه تلفن بود رفت تا دستش به تلفن برسد و بعد،شماره ای را گرفت.مغازه دار پسرک را زیر نظر گرفته بود و صحبت هایش را می شنید.پس از برقراری ارتباط، پسرک پرسید:خانم،من می توانم چمن های حیاط خانه تان را کوتاه و مرتب کنم آیا می توانم برای شما کار کنم؟ زن پاسخ داد:ما کسی را داریم که این کار را برایمان انجام می دهد! پسرک گفت: خانم،من حاضرم این کار را با نصف قیمت او انجام بدهم! و زن در جواب گفت که از کار آن فرد خیلی راضی است.

پسرک بیشتر پا فشاری کرد و پیشنهاد داد: خانم،من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان مرتب و نظافت می کنم.به این ترتیب،شما هر یکشنبه زیبا ترین چمن را در تمام شهر خواهید داشت.ولی زن همچنان پاسخش منفی بود.پسرک لبخند به لب،گوشی را گذاشت.مغازه دار که به حرف های او گوش داده بود به طرفش رفت و گفت:پسر جان،از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری می خواهم کاری به تو بدهم.

پسرک جواب داد: نه،ممنونم.من داشتم عملکرد خودم را می سنجیدم.من همان کسی هستم که برای آن خانم کار می کند!!!

شما چطور؟ آیا بهتر و وارد تر از شما در زمینه کاریتان پیدا می شود؟!

پس طوری کار کنیم که به راحتی نتوانند کسی را جایگزین ما کنند!

 

منبع:دو هفته نامه موفقیت

شنبه 17 تير 1391برچسب:پسرک چمن زن,مغازه دار,جایگزین, :: 17:7 :: نويسنده : قطره از دریا

روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه ی او ریختن آشغال یعی می کرد به هدف خود برسد.یک روز صبح خوشحال و سر حال از خواب برخاست.همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله آنجاست.سطل را برداشت و تمیز شست،برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه خود ببرد وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید از روی بد جنسی خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده.وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت:

" هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد ! "

 

شنبه 17 تير 1391برچسب:سبد میوه,همسایه حسود, :: 14:54 :: نويسنده : قطره از دریا

روزی سرخ پوست پیری برای نوه اش از حقایق زندگی چنین می گفت: " در وجود هر انسانی همیشه مبارزه ای جریان دارد که مانند مبارزه دو گرگ است یکی از گرگ ها سنبل بدی ها مثل حسد،بخل،دروغ،خودخواهی و تکبر است و دیگری سنبل عشق،امید،حقیقت و مهربانی است. "

سخنان پدر بزرگ نوه را به فکر فرو برد تا اینکه پرسید : " پدر بزرگ در پایان کدام گرگ پیروز می شود ؟ " پدر بزرگ لبخندی زد و گفت : " آن گرگی که به آن غذا می دهی."

منبع:دو هفته نامه موفقیت

شنبه 17 تير 1391برچسب:گرگ,پدر بزرگ سرخ پوست,دو گرگ, :: 14:37 :: نويسنده : قطره از دریا

وقتی جوان بودم قایق سواری را خیلی دوست داشتم.یک قایق کوچک هم داشتم که با آن در دریاچه قایق سواری می کردم و ساعت های زیادی را در آنجا تنهایی می گذراندم.شبی بدون آنکه به چیز خاصی فکر کنم در قایقم نشستم و چشم هایم را بستم.شب خیلی قشنگی بود در همین زمان قایق دیگری به قایق من برخورد کرد.عصبانی شدم و خواستم با شخصی که با کوبیدن به قایق آرامش من را بر هم زده بود دعوا کنم ولی دیدم آن قایق خالی است.کسی نبود که با آن دعوا کنم و عصبانیتم را خالی کنم.چطور می توانستم خشم خودم را تخلیه کنم؟

هیچ کاری نمی شد کرد دوباره نشستم و چشم هایم را بستم،عصبانی بودم.در سکوت شب کمی فکر کردم،قایق خالی برای من درسی شد،از آن موقع اگر کسی باعث عصبانیت من شود پیش خود می گویم: این قایق هم خالی است.

منبع:دو هفته نامه موفقیت

شنبه 17 تير 1391برچسب:قایق خالی,عصبانیت, :: 14:12 :: نويسنده : قطره از دریا

سال ها دو برادر در مزرعه ای با هم که از پدرشان به ارث رسیده بود،زندگی می کردند.یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک،با هم جر و بحث کردند.پس از چند هفته سکوت،اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.یک روز صبح درب خانه برادر بزرگ تر به صدا در آمد وقتی در را باز کرد،مرد نجاری را دید.نجار گفت:من چند روزی است که دنبال کار می گردم فکر کردم شاید شما کمی خرده کاری در مزرعه داشته باشید آیا امکان دارد کمکتان کنم؟برادر بزرگ تر جواب داد:بله

به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن. همسایه من برادر کوچک ترم است.هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد.او به خاطر کینه ای که از من دارد این کار را کرده.به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:مقداری الوار دارم برایم حصاری بکش تا دیگر او را نبینم.نجار شروع به کار کرد.برادر بزرگ تر به شهر رفت.هنگام غروب وقتی به مزرعه برگشت چشمانش از تعجب گرد شده بود.حصاری در کار نبود.نجار روی نهر پل ساخته بود.

او با عصبانیت به نجار گفت:مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟ در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد برادرش دستور ساخت آن را داده.از روی پل عبور کرد و برادر بزرگ ترش را در آغوش گرفت و از او معذرت خواهی کرد.بعد از این اتفاق برادر ها نزد نجار رفتند تا از او تشکر کنند.او را در حال رفتن دیدند.از او خواستند تا چند روزی میهمان آنها باشد.نجار گفت:

«دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هستند که باید آنها را بسازم»

منبع:دو هفته نامه موفقیت

جمعه 16 تير 1391برچسب:پل آشتی,نجار و برادران, :: 18:21 :: نويسنده : قطره از دریا

روزی در روستایی کوچک،معلم مدرسه از دانش آموزان خود خواست تا تصویر چیزی را که نسبت به آن قدر دان هستند را نقاشی کنند.او با خودش گفت که حتما این بچه های فقیر تصویر بوقلمون و سفره ای پر از غذا را نقاشی خواهند کرد.

وقتی پیتر نقاشی خود را تحویل داد،معلم جا خورد!

او یک «دست» کشیده بود!؟!

همکلاسی های پیتر هم مثل معلمشان از این نقاشی تعجب کرده بودند.یکی از بچه ها گفت:«من فکر می کنم این دست خداست که برای ما غذا می رساند»

یکی دیگر گفت:«شاید هم دست کشاورزی باشد که بذر گندم می کارد و حیوان ها را پرورش می دهد.»

هر کس نظری می داد تا اینکه معلم از خود پیتر پرسید:«این دست کیست پیتر؟»

او با خجالت و آهسته جواب داد:«خانم معلم،این دست شماست.»

معلم به یاد آورد از وقتی که پیتر پدر و مادرش را از دست داده بود،به بهانه های مختلف نزد او می آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد.

شما چطور؟! آیا تا به حال بر سر کودک یتیمی دست نوازش کشیده اید؟

گاهی فقط یک نوازش کافی است!

منبع:دو هفته نامه موفقیت

 

جمعه 16 تير 1391برچسب:خانم معلم,دست نوازش, :: 17:56 :: نويسنده : قطره از دریا

استادی شاگردان خود را برای گردش به کوهستان برد.بعد از یک پیادهروی طولانی و طاقت فرسا همگی خسته و تشنه در کنار چشمه ای نشستند و تصمیم گرفتند استراحت کنند.

استاد به هر یک از آنها لیوان آبی داد و از آنها خواست قبل از نوشیدن آب یک قاشق از نمکی که به آنها میدهد درون لیوان بریزند شاگردان این کار را کردند و با وجود تشنگی فراوان هیچ کدام نتوانستند آب را بنوشند سپس استاد مشتی نمک در درون چشمه ریخت و از آنها خواست از آب چشمه بنوشند.

استاد گفت:آیا آب چشمه هم شور شده بود؟همه پاسخ دادند:نه آب گوارایی بود.

استاد گفت:درد و رنج های دنیا هم همین طور است.مشتی نمک،نه بیشتر نه کمتر. این بستگی به شما دارد که لیوان آب باشید یا چشمه که بتوانید رنج ها را در خود حل کرده و بر آنها غلبه کنید.

منبع:دو هفته نامه موفقیت

چهار شنبه 14 تير 1391برچسب:استاد و چشمه,نمک در آب, :: 2:1 :: نويسنده : قطره از دریا

شغل مردی تمیز کردن ساحل بود.او هر روز مقدار زیادی از صدف های شکسته و بد بو را از کنار دریا جمع آوری می کرد و مدام به صدف ها لعنت می فرستاد چون کارش را خیلی زیاد می کردند.او باید هر روز آنها را روی هم انباشته می کرد و همیشه این کار را با بداخلاقی انجام میداد.روزی یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با این صدف های بد بو درست کرده خلاص کند او با قدر شناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت.

یک سال بعد،آن دو مرد در جایی یکدیگر را دیدند.آن دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به دیدن قصرش برود.وقتی به آنجا رسیدند مرد نظافت چی نمی توانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید که چطور توانسته در این مدت کم چنین ثروتی را بدست آورد.مرد ثروتمند پاسخ داد:من هدیه ای را پذیرفتم که خداوند هر روز به تو میداد و تو قبول نمی کردی در تمام صدف های نفرت انگیز تو مرواریدهای گران قیمتی نهفته بود.

درس اخلاقی:گاهی هدایا و محبت های الهی در بطن خستگی ها و رنج ها تهفته اند!

منبع:دو هفته نامه موفقیت

سه شنبه 13 تير 1391برچسب:مروارید,مرد نظافت چی,صدف, :: 1:7 :: نويسنده : قطره از دریا

در سالی که قحطی بی داد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت.غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است.به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی میکنی؟

جواب داد:من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا میدهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟

آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت:از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم.

دو شنبه 12 تير 1391برچسب:غلام و ارباب,مرد عارف, :: 17:53 :: نويسنده : قطره از دریا

بزرگی برای جمعی سخن می راند.لطیفه ای برای حضار تعریف کرد که همه دیوانه وار خندیدند.بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کم تری از حضار خندیدند.او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمع به آن لطیفه نخندید.

او لبخندی زد و گفت:وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خود در مورد مسئله ای مشابه ادامه می دهید؟گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.

یک شنبه 11 تير 1391برچسب:افسوس و گریه,یک درس, :: 15:0 :: نويسنده : قطره از دریا
درباره وبلاگ

سلام و خیرمقدم به شما روز،ساعت،دقیقه و ثانیه هاتون آسمانی و طلایی.به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم با مطالب وبلاگم این لحظاتی رو که مهمان من هستید بتوانم با جرعه ای انرژی مثبت و آرامش از نگاه های مهربانتان پذیرایی کنم با احترام
نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 711
بازدید کل : 209279
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 54
تعداد آنلاین : 1

مرجع کد اهنگ


کد متحرک کردن عنوان وب