طلایه دار

روزی،پسرکی وارد یک مغازه شد و روی یک جعبه نوشابه که نزدیک دستگاه تلفن بود رفت تا دستش به تلفن برسد و بعد،شماره ای را گرفت.مغازه دار پسرک را زیر نظر گرفته بود و صحبت هایش را می شنید.پس از برقراری ارتباط، پسرک پرسید:خانم،من می توانم چمن های حیاط خانه تان را کوتاه و مرتب کنم آیا می توانم برای شما کار کنم؟ زن پاسخ داد:ما کسی را داریم که این کار را برایمان انجام می دهد! پسرک گفت: خانم،من حاضرم این کار را با نصف قیمت او انجام بدهم! و زن در جواب گفت که از کار آن فرد خیلی راضی است.

پسرک بیشتر پا فشاری کرد و پیشنهاد داد: خانم،من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان مرتب و نظافت می کنم.به این ترتیب،شما هر یکشنبه زیبا ترین چمن را در تمام شهر خواهید داشت.ولی زن همچنان پاسخش منفی بود.پسرک لبخند به لب،گوشی را گذاشت.مغازه دار که به حرف های او گوش داده بود به طرفش رفت و گفت:پسر جان،از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری می خواهم کاری به تو بدهم.

پسرک جواب داد: نه،ممنونم.من داشتم عملکرد خودم را می سنجیدم.من همان کسی هستم که برای آن خانم کار می کند!!!

شما چطور؟ آیا بهتر و وارد تر از شما در زمینه کاریتان پیدا می شود؟!

پس طوری کار کنیم که به راحتی نتوانند کسی را جایگزین ما کنند!

 

منبع:دو هفته نامه موفقیت

شنبه 17 تير 1391برچسب:پسرک چمن زن,مغازه دار,جایگزین, :: 17:7 :: نويسنده : قطره از دریا

روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه ی او ریختن آشغال یعی می کرد به هدف خود برسد.یک روز صبح خوشحال و سر حال از خواب برخاست.همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله آنجاست.سطل را برداشت و تمیز شست،برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه خود ببرد وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید از روی بد جنسی خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده.وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت:

" هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد ! "

 

شنبه 17 تير 1391برچسب:سبد میوه,همسایه حسود, :: 14:54 :: نويسنده : قطره از دریا

روزی سرخ پوست پیری برای نوه اش از حقایق زندگی چنین می گفت: " در وجود هر انسانی همیشه مبارزه ای جریان دارد که مانند مبارزه دو گرگ است یکی از گرگ ها سنبل بدی ها مثل حسد،بخل،دروغ،خودخواهی و تکبر است و دیگری سنبل عشق،امید،حقیقت و مهربانی است. "

سخنان پدر بزرگ نوه را به فکر فرو برد تا اینکه پرسید : " پدر بزرگ در پایان کدام گرگ پیروز می شود ؟ " پدر بزرگ لبخندی زد و گفت : " آن گرگی که به آن غذا می دهی."

منبع:دو هفته نامه موفقیت

شنبه 17 تير 1391برچسب:گرگ,پدر بزرگ سرخ پوست,دو گرگ, :: 14:37 :: نويسنده : قطره از دریا

وقتی جوان بودم قایق سواری را خیلی دوست داشتم.یک قایق کوچک هم داشتم که با آن در دریاچه قایق سواری می کردم و ساعت های زیادی را در آنجا تنهایی می گذراندم.شبی بدون آنکه به چیز خاصی فکر کنم در قایقم نشستم و چشم هایم را بستم.شب خیلی قشنگی بود در همین زمان قایق دیگری به قایق من برخورد کرد.عصبانی شدم و خواستم با شخصی که با کوبیدن به قایق آرامش من را بر هم زده بود دعوا کنم ولی دیدم آن قایق خالی است.کسی نبود که با آن دعوا کنم و عصبانیتم را خالی کنم.چطور می توانستم خشم خودم را تخلیه کنم؟

هیچ کاری نمی شد کرد دوباره نشستم و چشم هایم را بستم،عصبانی بودم.در سکوت شب کمی فکر کردم،قایق خالی برای من درسی شد،از آن موقع اگر کسی باعث عصبانیت من شود پیش خود می گویم: این قایق هم خالی است.

منبع:دو هفته نامه موفقیت

شنبه 17 تير 1391برچسب:قایق خالی,عصبانیت, :: 14:12 :: نويسنده : قطره از دریا

سال ها دو برادر در مزرعه ای با هم که از پدرشان به ارث رسیده بود،زندگی می کردند.یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک،با هم جر و بحث کردند.پس از چند هفته سکوت،اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.یک روز صبح درب خانه برادر بزرگ تر به صدا در آمد وقتی در را باز کرد،مرد نجاری را دید.نجار گفت:من چند روزی است که دنبال کار می گردم فکر کردم شاید شما کمی خرده کاری در مزرعه داشته باشید آیا امکان دارد کمکتان کنم؟برادر بزرگ تر جواب داد:بله

به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن. همسایه من برادر کوچک ترم است.هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد.او به خاطر کینه ای که از من دارد این کار را کرده.به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:مقداری الوار دارم برایم حصاری بکش تا دیگر او را نبینم.نجار شروع به کار کرد.برادر بزرگ تر به شهر رفت.هنگام غروب وقتی به مزرعه برگشت چشمانش از تعجب گرد شده بود.حصاری در کار نبود.نجار روی نهر پل ساخته بود.

او با عصبانیت به نجار گفت:مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟ در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد برادرش دستور ساخت آن را داده.از روی پل عبور کرد و برادر بزرگ ترش را در آغوش گرفت و از او معذرت خواهی کرد.بعد از این اتفاق برادر ها نزد نجار رفتند تا از او تشکر کنند.او را در حال رفتن دیدند.از او خواستند تا چند روزی میهمان آنها باشد.نجار گفت:

«دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هستند که باید آنها را بسازم»

منبع:دو هفته نامه موفقیت

جمعه 16 تير 1391برچسب:پل آشتی,نجار و برادران, :: 18:21 :: نويسنده : قطره از دریا

روزی در روستایی کوچک،معلم مدرسه از دانش آموزان خود خواست تا تصویر چیزی را که نسبت به آن قدر دان هستند را نقاشی کنند.او با خودش گفت که حتما این بچه های فقیر تصویر بوقلمون و سفره ای پر از غذا را نقاشی خواهند کرد.

وقتی پیتر نقاشی خود را تحویل داد،معلم جا خورد!

او یک «دست» کشیده بود!؟!

همکلاسی های پیتر هم مثل معلمشان از این نقاشی تعجب کرده بودند.یکی از بچه ها گفت:«من فکر می کنم این دست خداست که برای ما غذا می رساند»

یکی دیگر گفت:«شاید هم دست کشاورزی باشد که بذر گندم می کارد و حیوان ها را پرورش می دهد.»

هر کس نظری می داد تا اینکه معلم از خود پیتر پرسید:«این دست کیست پیتر؟»

او با خجالت و آهسته جواب داد:«خانم معلم،این دست شماست.»

معلم به یاد آورد از وقتی که پیتر پدر و مادرش را از دست داده بود،به بهانه های مختلف نزد او می آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد.

شما چطور؟! آیا تا به حال بر سر کودک یتیمی دست نوازش کشیده اید؟

گاهی فقط یک نوازش کافی است!

منبع:دو هفته نامه موفقیت

 

جمعه 16 تير 1391برچسب:خانم معلم,دست نوازش, :: 17:56 :: نويسنده : قطره از دریا

استادی شاگردان خود را برای گردش به کوهستان برد.بعد از یک پیادهروی طولانی و طاقت فرسا همگی خسته و تشنه در کنار چشمه ای نشستند و تصمیم گرفتند استراحت کنند.

استاد به هر یک از آنها لیوان آبی داد و از آنها خواست قبل از نوشیدن آب یک قاشق از نمکی که به آنها میدهد درون لیوان بریزند شاگردان این کار را کردند و با وجود تشنگی فراوان هیچ کدام نتوانستند آب را بنوشند سپس استاد مشتی نمک در درون چشمه ریخت و از آنها خواست از آب چشمه بنوشند.

استاد گفت:آیا آب چشمه هم شور شده بود؟همه پاسخ دادند:نه آب گوارایی بود.

استاد گفت:درد و رنج های دنیا هم همین طور است.مشتی نمک،نه بیشتر نه کمتر. این بستگی به شما دارد که لیوان آب باشید یا چشمه که بتوانید رنج ها را در خود حل کرده و بر آنها غلبه کنید.

منبع:دو هفته نامه موفقیت

چهار شنبه 14 تير 1391برچسب:استاد و چشمه,نمک در آب, :: 2:1 :: نويسنده : قطره از دریا

شغل مردی تمیز کردن ساحل بود.او هر روز مقدار زیادی از صدف های شکسته و بد بو را از کنار دریا جمع آوری می کرد و مدام به صدف ها لعنت می فرستاد چون کارش را خیلی زیاد می کردند.او باید هر روز آنها را روی هم انباشته می کرد و همیشه این کار را با بداخلاقی انجام میداد.روزی یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با این صدف های بد بو درست کرده خلاص کند او با قدر شناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت.

یک سال بعد،آن دو مرد در جایی یکدیگر را دیدند.آن دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به دیدن قصرش برود.وقتی به آنجا رسیدند مرد نظافت چی نمی توانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید که چطور توانسته در این مدت کم چنین ثروتی را بدست آورد.مرد ثروتمند پاسخ داد:من هدیه ای را پذیرفتم که خداوند هر روز به تو میداد و تو قبول نمی کردی در تمام صدف های نفرت انگیز تو مرواریدهای گران قیمتی نهفته بود.

درس اخلاقی:گاهی هدایا و محبت های الهی در بطن خستگی ها و رنج ها تهفته اند!

منبع:دو هفته نامه موفقیت

سه شنبه 13 تير 1391برچسب:مروارید,مرد نظافت چی,صدف, :: 1:7 :: نويسنده : قطره از دریا

در سالی که قحطی بی داد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت.غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است.به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی میکنی؟

جواب داد:من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا میدهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟

آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت:از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم.

دو شنبه 12 تير 1391برچسب:غلام و ارباب,مرد عارف, :: 17:53 :: نويسنده : قطره از دریا

بزرگی برای جمعی سخن می راند.لطیفه ای برای حضار تعریف کرد که همه دیوانه وار خندیدند.بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کم تری از حضار خندیدند.او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمع به آن لطیفه نخندید.

او لبخندی زد و گفت:وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خود در مورد مسئله ای مشابه ادامه می دهید؟گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.

یک شنبه 11 تير 1391برچسب:افسوس و گریه,یک درس, :: 15:0 :: نويسنده : قطره از دریا

مانع

در زمان های قدیم،پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده ی پر رفت و آمدی قرار داد تا عکس العمل های مردم را ببیند و خودش نیز در پشت درختی مخفی شد.بیشتر مردم از کنار آن تخته سنگ بزرگ،بی تفاوت عبور می کردند،برخی نیز غر و لند می کردند و از بی نظمی شهر شکایت می کردند و از پادشاه و اطرافیانش که به فکر مردم نیستند،انتقاد می کردند ولی با همه اینها هیچ کس برای برداشتن آن تخته سنگ اقدامی نمی کرد.

نزدیک غروب یک پیرمرد روستایی که بار میوه و سبزیجات داشت،به سنگ که رسید بارهای خود را زمین گذاشت و با زحمت زیاد تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را به کنار جاده برد تا راه مردم باز شود.پس از آن که برای برداشتن بارهای خود برگشت،کیسه ای را دید که در زیر تخته سنگ قرار داده شده بود.

کیسه را باز کرد داخل آن پر از سکه های طلا به همراه یک یادداشت بود.پادشاه در آن یادداشت نوشته بود(هر سد و مانعی می تواند یک شانس بزرگ برای تغییر زندگی انسان باشد)

منبع:دو هفته نامه موفقیت

افسانه های محلی جهان

یک شنبه 11 تير 1391برچسب:تخته سنگ,امتحان پادشاه, :: 14:28 :: نويسنده : قطره از دریا

فرایند مهم تر از نتیجه!

شیوانا با یکی از شاگردانش از دهکده ای می گذشت.یکی از بزرگان ده او را شناخت و از او خواست تا مشکل انتخاب آسیابان را برایشان حل کند.شیوانا قبول کرد و به خانه ان بزرگ رفت.دید جمع زیادی از اهالی نشسته اند و نمی دانند از بین دو نفر کدامیک برای اداره آسیاب بزرگ دهکده مناسب ترند.هر دو با تجربه و کاردان بودند و سابقه خوبی نزد اهالی داشتند.شیوانا کمی فکر کرد و گفت:(از شما می خواهم کاری انجام دهید هر کدام موفق شدید لیاقت اداره آسیاب را دارد.باید تا فردا ظهر راهی پیدا کنید که در دیگی که کف ندارد،روی اجاقی که آتش ندارد،آشی بپزید که همه اهل ده را سیر کند.)

نفر اول با حیرت به شیوانا خیره شد و گفت:(این دیگر چه کار غیر ممکنی است که از ما می خواهید؟دیگی که کف آن سوراخ است مگر آش در خودش نگه می دارد و اجاقی که سرد است مگر چیزی می پزد؟از همین الان بدون اینکه زحمتی بی فایده بکشم اعلام می کنم که این کار غیر ممکن است و خلاص!)

نفر دوم بدون اینکه اعتراض کند از جا برخاست و شروع به امتحان و آزمایش روش های مختلف رسیدن به جواب کرد.او تا ظهر روز بعد شیوه های مختلف را با استفاده از شکل های مختلف امتحان کرد و در تک تک آنها شکست خورد.ظهر روز بعد هر دو نفر مقابل شیوانا نشستند و منتظر ماندند تا او نظرش را اعلام کند.نفر اول با خنده گفت:این دوست ما بی جهت این همه زحمت کشید از همان اول معلوم بود که این کار شدنی نیست.این همه راه امتحان کرد و آخر سر به همان جواب و نتیجه ای رسید که من لحظه ی اول رسیده بودم پس لایق ترین فرد برای اداره آسیاب من هستم!

شیوانا با تبسم گفت:فردا ممکن است به هزار و یک دلیل آسیاب ده از کار بیفتد.یک آسیابان باید مهارت یافتن راه حل های مناسب حتی راه هایی که به فکر هیچ کس نمی رسد را داشته باشد.این مسابقه از اول هم جوابی نداشت چرا که جوابش در خود مسیر یافتن جواب پنهان شده بود.نفر دوم به خاطر ذهن باز و تلاش خستگی نا پذیر و جرأت و جسارت عمل کردن بسیار مناسب تر برای هر کاری در این دهکده است.نفر اول باید مدت ها نزد نفر دوم کار کند تا بتواند مانند او جست و جوی راه حل را در وجود خودش تقویت کند

منبع:دو هفته نامه موفقیت

دو شنبه 5 تير 1391برچسب:شیوانا,امتحان,آسیابان, :: 17:33 :: نويسنده : قطره از دریا

روزی کوهنوردی می خواست از کوه بلندی بالا برود.او پس از سالها آماده سازی،ماجراجویی خود را آغاز کرد.ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خودش می خواست تصمیم گرفت تک وتنها از کوه بالا برود.

شب،بلندی های کوه را تماما در بر گرفته بود و مرد هیچ را نمی دید.همه چیز سیاه بود. اصلا دید نداشت.همان طور که از کوه بالا می رفت،چند قدم مانده به قله پایش لیز خوردو از کوه پرت شد.همچنان که سقوط می کرد،همه رویدادهای خوب و بد زندگیش را به یاد آورد و در همان لحظه ای که فکر می کرد چقدر مرگ به او نزدیک شده است ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد،بدنش میان آسمان و زمین معلق شده بود.

در آن لحظه چاره ای جز آن که فریاد بکشد(خدایا کمکم کن)برایش باقی نمانده بود. ناگهان صدایی پر طنین از آسمان شنیده شد که جواب داد:

از من چه می خواهی؟

مرد:خدایا نجاتم بده

-واقعا باور داری که می توانم نجاتت بدهم

-البته که باور دارم.

-اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته شده را پاره کن.

یک لحظه سکوت بر قرار شد.....و مرد تصمیم گرفت که با تمام نیرو به طناب بچسبد.روز بعد گروه نجات یک کوهنورد یخ زده را پیدا کردند که بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش طناب را محکم گرفته بود.او فقط چند سانتیمتر از زمین فاصله داشت.

وقتی خداوند شما را به لبه پرتگاهی هدایت کرد،کاملا به او اعتماد کنید چون یکی از این دو اتفاق خواهد افتاد:اگر بیفتید او شما را می گیرد،یا اینکه یادتان می دهد چگونه پرواز کنید.

منبع:بهشت یا جهنم انتخاب با شماست

مسعود لعلی

جمعه 2 تير 1391برچسب:کوهنورد,کوه,طناب,اعتماد به خدا, :: 9:57 :: نويسنده : قطره از دریا

روزی یک کشتی در دریا اسیر طوفان شد،از تمامی مسافران فقط دو نفر ماندند که به سختی خود را به جزیره ای رساندند.یکی از آنها فردی با ایمان و دیگری بی ایمان بود.یک روز بعد از دعاهای زیاد-توسط فرد با ایمان-از کنار دریا به طرف کلبه آمدند،ناگهان دیدند کلبه شان آتش گرفته.مرد بی ایمان گفت:لعنت به این شانس که اینها همه نتیجه دعاهای توست!

مرد با ایمان گفت:حتما این هم حکمتی دارد نباید نگران باشیم زیرا خداوند ما را می نگرد!فردای آن روز یک کشتی آمد و آنها را نجات داد.نا خدای کشتی گفت:دیروز ما دود را دیدیم و فکر کردیم حتما به کمک احتیاج دارید و به طرف جزیره آمدیم.

نکته:گاه گذشت زمان ثابت خواهد کرد آنچه را (امروز) فاجعه و مصیبت می نامیم لطف و عنایت الهی بوده است

خدا گر ز حکمت ببندد در ی

ز رحمت گشاید در دیگری

منبع:مشکلات را شکلات کنید

مسعود لعلی

دو شنبه 28 خرداد 1391برچسب:حکمت خداوند,رحمت,ایمان, :: 23:57 :: نويسنده : قطره از دریا

در روزگاران قدیم،پادشاه مقتدری که در چهار دیواری قصر خود،غرق در ناز و نعمت بود،روزی تصمیم گرفت از قصر خارج شود و در قلمرو سلطنت خود سیاحتی کند.

در اولین توقف گاه ،زاهدی را دید.پادشاه با لحنی تحکم آمیز گفت:ای زاهد بهشت و جهنم را به من بشناسان.

زاهد سر بالا کرد و به پادشاه نگاهی انداخت و با بی حوصلگی گفت:با آدمی مانند تو نمیتوانم در باره ی بهشت و جهنم حرفی بزنم.تو یک انسان بی ارزش هستی .تعلیمات من ،فقط به درد انسانهای پاک و مقدس می خورد.پادشاه از این که زاهدی فقیر،جرات کرده بود با چنین لحنی با او صحبت کند،غضبناک شد .بنا بر این شمشیرش را از غلاف بیرون کشید تا سر زاهد را از تن جدا کند. زاهد سر بلند کرد و با خویشتن داری گفت:جهنم همین است. پادشاه متوجه شد که آن زاهد دلیر،زندگی خود را به خطر انداخته است تا در باره ی جهنم ،درسی به او دهد بنابر این با قدر شناسی و فرو تنی تمام،شمشیر را غلاف کرد و به نشانه ی احترام ،در برابر زاهد تعظیم نمود.زاهد به نرمی گفت:این بهشت است.

بر گرفته از کتاب پل های بهشت از جاناتان رابینسون

 

یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:زاهد و پادشاه,بهشت و جهنم, :: 16:28 :: نويسنده : قطره از دریا

سال ها پیش در آمریکا کارگر کم سوادی در انبار کالایی کار می کرد.او موظف بود تعداد کالای داخل هر گونی را شمارش کرده و در صورت صحیح بودن تعداد آنها روی گونی بنویسد:(all correct)

 چون این کارگر کم سواد بود و طرز نوشتن این کلمه را بلد نبود با استفاده از صدای اول کلمات علامتی روی گونی ها می گذاشت،به این صورت که به جای (All) از (O)و به جای (Correct) از (k) استفاده می کرد.یعنی به جای (All correct)مخفف آن را اما به صورت اشتباه می نوشت:(Ok)

استفاده از کلمه ی Ok به تدریج همه گیر شد و امروز مردم سراسر دنیا این اصطلاح را به خوبی می شناسد و به کار می برند.

همه ما به اندازه ی خود میتوانیم منشاء نوآوری و تغییرات مثبت در زندگی خود باشیم،به شرط آنکه بخواهیم.اگر کارگر ساده کم سواد بتواند یک اصطلاح را در دنیا شایع کند،من و شما هم می توانیم بر دنیای اطراف خود تاثیرگذار باشیم.  ?OK

منبع:بهشت یا جهنم انتخاب با شماست

مسعود لعلی

چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:داستان اموزنده و پندآموز, :: 19:51 :: نويسنده : قطره از دریا
درباره وبلاگ

سلام و خیرمقدم به شما روز،ساعت،دقیقه و ثانیه هاتون آسمانی و طلایی.به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم با مطالب وبلاگم این لحظاتی رو که مهمان من هستید بتوانم با جرعه ای انرژی مثبت و آرامش از نگاه های مهربانتان پذیرایی کنم با احترام
نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 717
بازدید کل : 209285
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 54
تعداد آنلاین : 1

مرجع کد اهنگ


کد متحرک کردن عنوان وب