طلایه دار
شغل مردی تمیز کردن ساحل بود.او هر روز مقدار زیادی از صدف های شکسته و بد بو را از کنار دریا جمع آوری می کرد و مدام به صدف ها لعنت می فرستاد چون کارش را خیلی زیاد می کردند.او باید هر روز آنها را روی هم انباشته می کرد و همیشه این کار را با بداخلاقی انجام میداد.روزی یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با این صدف های بد بو درست کرده خلاص کند او با قدر شناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت. یک سال بعد،آن دو مرد در جایی یکدیگر را دیدند.آن دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به دیدن قصرش برود.وقتی به آنجا رسیدند مرد نظافت چی نمی توانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید که چطور توانسته در این مدت کم چنین ثروتی را بدست آورد.مرد ثروتمند پاسخ داد:من هدیه ای را پذیرفتم که خداوند هر روز به تو میداد و تو قبول نمی کردی در تمام صدف های نفرت انگیز تو مرواریدهای گران قیمتی نهفته بود. درس اخلاقی:گاهی هدایا و محبت های الهی در بطن خستگی ها و رنج ها تهفته اند! منبع:دو هفته نامه موفقیت |